در یادگیری موسیقی کدام مهمتر است: استعداد یا تمرین؟
نویسنده: ویکتوریا ویلیامسون
ترجمه: فاران شم آبادی
منبع: صفحات ۴۰-۳۹ Music Teacher Magazine, April 2016,
فعالیت مغزی
ویکتوریا ویلیامسون[۱]، از دانشگاه شفیلد[۲]، درباره ی آخرین تحولات در دنیای روانشناسی موسیقی توضیحاتی ارائه می کند.
پانزده ساله بودم که آموزش گیتار کلاسیک را شروع کردم. معلمم مرا به زوجی معرفی کرد که می خواستند پسرشان آموزش گیتار را از کودکی و در سنی قبل از شروع کلاس های موسیقی مدرسه آغاز کند. برنامه این بود که من در منزل، مقدمات موسیقی را به پسرشان «پاتریک» بیاموزم: مواردی مانند نحوه بدر دست گرفتن ساز، چگونگی زخمه زدن به سیم ها و در نهایت نواختن تقریبی آهنگ کودکانه ی فرژاک[۳] تا زمانی که به سن مناسب برسد و بتواند با کلاس های مدرسه پیش برود.
آموزش موسیقی را دوست داشتم. پاتریک با جثه ی کوچکش به سختی از عهده ی نواختن گیتار سایز یک دوم بر می آمد، اما این مسئله او را از تلاش باز نداشت.پاتریک برای پیشرفت، با انرژی بود و انگیزه ی محکمی داشت و گوشش نیزبسیار تیز و حساس بود.
از بسیاری جهات ما با هم بزرگ شدیم و من از آموزش هفتگی به او لذت می بردم تا زمانی که هجده ساله شد. موقعش بود که دیگر درس دادن به او رامتوقف کنم. پاتریک بهتر از من بود و البته هنوزهم هست.
در سال های پایانی آموزش موسیقی، دوره ی کارشناسی ارشد روانشناسی و سپس دکترا در رشته ی روانشناسی موسیقی را به انتها رساندم. این رشته ی تحصیلی، نقش و تاثیر موسیقی را بر روی ذهن و رفتار با تکیه بر مجموعه ای از رشته ها شامل روانشناسی تجربی، علم آکوستیک، تصویر برداری اعصاب و آموزش بررسی می کند. تحصیل در رشته ی روانشناسی موسیقی و آموزش آن به طور همزمان، فرصت بی نظیری بود تا درباره ی تدریس و دانش جدید خود تامل کنم. هر کدام از آن ها دیگری را تقویت می کرد.
کار من به عنوان معلم گیتار با آموزش آخرین درس به پاتریک به انتها رسید. به لندن نقل مکان و تحقیقات در مقطع فوق دکترا را آغاز کردم که به شغل فعلی من به عنوان پژوهشگر و مدیر دپارتمان موسیقی و سلامت روان در دانشگاه شفیلد منتهی شد. راستش را بخواهید همیشه با علاقه و رضایت به تجربه ی تدریس موسیقی نگاه می کنم.
نوشتن این مقاله فرصتی فراهم کرد تا یک بار دیگر به رابطه ی روانشناسی موسیقی و آموزش آن بپردازم. از خود پرسیدم: اخیرا محققین به چه نتایجی رسیده اند که بتواند برای مدرسین موسیقی جالب و مفید باشد؟
در حالی که مجذوب تحقیقات سال های اخیر شده بودم، در نهایت، دو مبحث توجهم را بیشتر جلب کرد و بر آن ها متمرکز شدم: یکی بحث برتری نقش استعداد یا تمرین در موفقیت و دیگری ارزیابی کیفیت اجرا.
استعداد یا تمرین
آیا موسیقیدان های برجسته با استعداد ذاتی متولد می شوند یا در اثر تمرین و ممارست به موفقیت دست می یابند؟ ده سال پیش به دانشجویان کارشناسی ارشد از جمله بنده، درس می دادند که شواهد بسیار کمی در خصوص نظریه ی استعداد ذاتی وجود دارد و این که هر کسی با میزان کافی از توجه و تمرین متمرکز می تواند به مدارج عالی برسد.
نظریه ی تمرین از مطالعات جان اسلوبودا[۴]، جین دیویدسون[۵]، دریک مور[۶] و مایکل هاو[۷] سرچشمه می گیرد که به بررسی عادات و خاطرات دانشجویان کنسرواتوار و موسیقیدان های حرفه ای پرداخته بودند. مقالات محققین فوق، به دنبال کشف الگوی مشترکی بین دانشجویان و موسیقی دانان و گذشته ی ایشان بود.
مهمترین نتیجه ای که به آن رسیدند این بود که موسیقیدانانِ موفق در یک نقطه وجه اشتراک داشتند: همه ی آن ها در مسیر خویش، به سختی تلاش کرده بودند. این نتیجه، با تئوری موفقیت هماهنگ بود. این تئوری معتقد است که به طور متوسط ده هزار ساعت تمرین و آموزش برای موفقیت در هر زمینه ای لازم است؛اما در سال های بعد، دانشمندان فوق، تاکید کمتری بر اهمیت تعداد ساعات تمرین نموده و در عوض بر کیفیت آن تاکید کردند. با وجود این، نتیجه ی حاصل شده از مطالعات هاو، دیویدسون و اسلوبودا (در سال ۱۹۹۸) این بود که «…فرصت ها، عادات، آموزش و تمرین عوامل اصلی تعیین کننده ی موفقیت هستند.»
این فرضیه که تمرین اهمیت بیشتری دارد، باعث قوت گرفتن رویکرد جدیدی در مبحث قدیمی برتری «استعداد یا تمرین»در موسیقی شد. دلیل آن تا حدی می تواند واکنش نشان دادن به مشکلاتی باشد که قبلا،مبحث مقابل آن، یعنی فرضیه ی «اهمیت استعداد» در آموزش موسیقی ایجاد کرده بود.
به یاد دارم که شش ساله بودم و در آزمونی شرکت کردم که اکنون می دانم تست استعدادیابی سی شور[۸]در موسیقی بوده است. فقط ده درصد از کودکانی که بالاترین امتیاز را در این آزمون به دست می آوردند، شانس این را داشتند که از کلاس های رایگان موسیقی بهره مند شوند. خدا را شکر که من جزو آن ده درصد بودم. اگر نبودم، خدا می دانست الان به چه کاری مشغول بودم.
با وجود این، در سال های اخیر، شاهد تغییر جهت در مبحث برتری استعداد یا تمرین بوده ام که بر برخی ابعاد فرضیه ی برتری استعداد تاکید می کند. به عنوان کسی که با تکیه بر فرضیه ی تمرین بزرگ شده بود، طبیعتا در برخورد با این تغییر جهت، محتاط بودم، اما شروع به بازنگری باورهای پیشین خود نمودم.
استعداد همه چیز نیست و البته بی اهمیت هم نیست. مشکل اصلی این است که معمولا عامل استعداد به صورت همه یا هیچ تعریف می شود. در حالی که، در واقعیت، عوامل بسیاری در ایجاد توانایی موسیقایی نقش دارند : توانایی جسمانی، توانایی شنیداری، حافظه، شخصیت (وجدان کاری و هدفمندی) و هوش عاطفی، برخی از آن ها هستند. هر کدام از این عوامل در سطوح مختلفی از پیشرفت خود را نشان می دهند، در نتیجه سخت است که بتوان در یک نگاه کلی به ارزیابی آن ها پرداخت.
نکته ی مهم در حمایت از فرضیه ی برتری استعداد این است که بسیاری از عوامل فوق معادل های ژنتیکی دارند که به عنوان دلایلی برای اثبات برتری استعداد به کار می روند. مثلا تحقیقات اخیر نشان می دهد که ارتباطی بین مهارت موسیقی و ژن هایی وجود دارد که باعث رشد و توسعه ی گوش درونی می شوند. با در نظر گرفتن چنین شواهدی، غیر منطقی خواهد بود که تاثیرهویت ژنتیکی بر توانایی موسیقایی افراد را انکار کنیم.
وقتی به دوران تدریس به پاتریک می اندیشم، نشانه هایی از واقعیت این نظریه را می یابم. عوامل ژنتیکی که با شخصیت فرد ارتباط دارند، بر این که یک فرد چگونه به سختی های تمرین واکنش نشان می دهد، موثرند. پاتریک هنرجویی بود که دوست داشت پیشرفتش را هر هفته به من نشان دهد،از موفقیت خود لذت می برد و طبیعتا ( و البته به درستی) به عبور از هر مرحله ی پیشرفت، افتخار می کرد.
وجه جدیدی از فرضیه ی برتری استعداد در تحقیقات جدید، طرح فرضیه ی توانایی است که کامل تر از فرضیه های قبلی به نظر می رسد. این فرضیه بر این نکته استوار است که تمام هنرجویان از لحاظ ژنتیکی، توانایی های بالقوه ی متعددی دارند که هر کدام از این توانایی ها را می توان با آموزش صحیح موسیقی توسعه و ارتقا داد.راه حل این است که با آموزش همگانی موسیقی در سنین پایین این توانایی ها راپرورش دهیم و دروسی را آماده کنیم که سطح مناسبی از سختی را پیش روی هنرجویان قرار داده و آن ها را به روشی که برای آن ها قابل درک است، تشویق کند.